تو رو از آبنبات ساختن

تو باشکوه ترین تجربه ای بودی که می تونست تو دلم و زیر انگشت هام اتفاق بیافته

شروع کردی به یه ریز حرف زدن بابا می گه مثله مامانتی ... یه ریز حرف می زنی همین که میام از این مدلی بودنت فیلم بگیرم دوکلمه بیشتر نمیگی و تمومش می کنی خیلی خیلی خیلی دلم می خواست بدونم این " دد دد ددد " ها معنی اش چیه .. هلیا ؟ تو معنی حرفای ما رو می فهمی ؟ به نظرم معنی خیلی چیزا رو می فهمی اینو کامل می شه از عکس العمل هات متوجه شد   امشب شیر خوردی و شروع کردی به غلت زدن مثل خیلی از شبا وقتی که با شیر خوردن خوابت نمی بره شروع کردم به مالیدن پشتت ... آخه دوس داری و گاهی اینطوری خوابت می بره ...این موقع ها بابا می گه : مثله خودته ... آخه مامانشم دوست داره یکی پشتشو بماله .. بعد سرتو گذاشتم روی بازوم ... و شروع کر...
21 بهمن 1389

اولین مطلبی که در ستون معرفی اون یکی وبم گذاشتم

 مین وبلاگ نی نی وبلاگ هستم. به لطف خدا ، مطالب آموزشی ای که مناسب حال مادران عزیز باشد در این وب قرار خواهم داد . آدرس وبلاگ من برای دختر عزیزم :http://helia.niniweblog.com/ ده روز بیشتر از تولد دخترم نگذشته بود که تصمیم قطعی گرفتم تا دخترم رو به تنهایی و به دور از تجویزهای سنتی و تایید نشده اطرافیان و بزرگترها ، بزرگ کنم . برای من که حتی شاهد بزرگ شدن هیچ بچه ای نبودم ، و اطلاعاتم با وجود عظمت مسئولیت مادری در حد " هیچ " بود ، گرفتن این تصمیم ساده نبود . اما به خاطر دخترم ، سلامتی اش ،‌آرامشش ،‌چندگانه نشدن تربیتش و هزار و یک دلیل دیگه از روز یازدهم ، من و دخترم تنها شدیم . همین موضوع مقدمه ای شد تا من کتابهای زیادی بخونم و وقت زیادی ا...
21 بهمن 1389

بازگشت به کار

عسلم می خوام بدونی که دور بودن از تو برام خیلی سخته خیلی سخته که بخوام تو رو که دست چین خود خدایی بخوام حتی برای ساعتی دست دیگران بسپرم خیلی برام سخته و سخت باقی خواهد موند که حتی لحظه ای چشمام به صورت زیبا و معصومت نیافته قشنگ من تو بهترین چیزی بوده که تا حالا داشتم معصوم من من حتی حاضر نیستم ثانیه ای تو رو بغل کسی بدم برم ارایشگاه برم خرید یا ... خدا میدونه که این 10 ماه شب و روزی نیوده که به بازگشتم به سر کار فکر نکنم .فقط شیرینی وجود خودت و با تو بودن در این مدت تسلای قلبم بوده و این روزها سخت تر از سخت شده...چون یک ماه و ده روز بیشتر...
20 بهمن 1389

اعتراف

قشنگ مامان می خوام بهت یه اعتراف بکنم میدونی ! من صیمیانه دوستت دارم و از دیدنت و از بودن باهات و از بازی کردن باهات و جرکاتت لذت می برم تو همه چیزمی ... اما گاهی می خوام ازت بگم .. منفی حرف می زنم .. با اینکه تو پر از جیزای مثبتی ... مثلا می گم جیغ می زنی ... به جای اینکه بگم دندونای عسل قشنگم داره درمیاد و به زودی می تونه غذا بخوره ... کاش بتونم خودمو عوض کنم .. دیدم رو به دنیا عوض کنم .. و لحن ام رو عوض کنم ...
20 بهمن 1389

چند روز رفتیم مهمونی

آره قشنگم موهات این روزا بلند شده ... عرق می کنی و به هم ریخته می شه ... بازی می کنی که دیگه نگو ... این چن روز رفتیم خونه بتول جون... دندونات درد می کنه و هر روز بیشتر جیغ می کشی ... نمی دونم از درده ... یا می خوای حرف بزنی ولی بهت خوش گذشت ... یه بار تو سینی .. یه بار هم تو قابلمه خوابت برد ... عاشق دالی موشه هستی ... از دیدن خمیردندون خیلی خوشحال می شی ...  
20 بهمن 1389

غرغر

امروز عصر خواب بودی با تلفن صحبت کردم از خواب بیدارشدی و به مدت ۶ ساعت ، ۳۰ ثانیه یه بار جیغ کشیدی   خدایییش دیونم کردی ...
12 بهمن 1389

جامانده از مسابقه

قشنگم یه مسابقه گذاشتن تو وبلاگ که : کی دلبندتون رو از این نوشته ها مطلع می کنید   من خیلی وقته بهش فکر می کنم قبل از اینکه مدیر این وبلاگ به ذهنش برسه اینجا رو بسازه آخه من خیلی وقته که دارم برات می نویسم شاید از قبل از بارداری ام ولی هیچ وقت نمی تونم بگم کی تو رو از این نوشته ها مطلع می کنم چون از آینده خبر ندارم شاید روزی که فکر کنم دیگه وقتشه روزی که تو نوجوون شدی روزی که نسبت به حس من در مورد دوست داشتن خودت یا شدتش شک کنی روزی که در مورد نوع درست بودن تربیت ات شک کنی روزی که یادت بره من چقدر دوستت دارم یا روزی که یادت بره چقدر بهت نیاز دارم   نمی دونم ولی امیدوارم این نوشته ها کمک ...
11 بهمن 1389

تولد

از الان دارم به تولدت فکر می کنم می خوام منفجر کنم با این جشن تولد همه رو یعنی اینگه هر کی اومد تو بگه وااااااااااااااااااااااااااااااو ...
10 بهمن 1389