تو رو از آبنبات ساختن

سال نو مبارک

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار ...
1 فروردين 1390

بدون عنوان

اول از همه یادآوری می کنم که عاشقتم به خصوص عاشق خند ه هات چون نشون می ده اوضاع خوبه  و ما مشکل تربیتی ،‌فرهنگی ،‌عقیدتی ، سیاسی با هم نداریم امشب شب ۴ شنبه سوری بود منظورشون از سوری " سرخ "‌بوده سرکار خانوم همونطور که در فیلم های آرشیو مشاهده  خواهی کرد از دیدن آتش کلی با صدای بلند خندیدن ... آخخخخخخخخخخخی ... مامانی یا د اون موقع ها افتادم که بی صدا می خندیدی   ما امروز مهد نرفتیم ... چون رامون ندادن... خانومه می گفت بچه ها این ۱۴ روز تعطیلی مربی رو یادشون می ره ... بی فایده اس که بیاریش و من با خودم فکر کردم که هیچی راجع به شما نی نی ها نمی دونه هلیا ... مهد رو دوس داشته باش مامانی ... شاید بر...
25 اسفند 1389

آزاد زندگی کردن

آبنبات مامان سلام چن وقت پیش همین مادر محترمت  به یه مکاشفه ای رسید... فهمید اگه آدمی مدت زیادی خودشو اسیر یه شرایطی بکنه ... وقتی ازاون شرایط به اجبار یا حتی به خواست خودش ... بیرون بیاد... تا مدتی تعادل نداره و آزاد زندگی کردن رو بلد نیست درست مثل پرنده ای که تو قفس بوده و اگه آزاد بشه ...می میره این قضیه به خیلی چیزا تعمیم پیدا می کنه و هر نوع اسارتی رو شامل می شه ... اسیر یه طرز تفکر شدن ... اسیر نوع خاصی لباس پوشیدن ... اسیر تکیه کردن به کسی ...حتی اسیر حمایت کردن از کسی ... می بینی ؟ اگه کمی فکر کنی ... می بینی که تغییر کردن کمی سخت به نظر میاد   پی نوشت : امروز شاید برای اولین بار ببرمت مهد.. دیروز برف ...
24 اسفند 1389

مورچه

هلیا ! مورچه تو خونمون بی داد می کنه عوض همه چیز مورچه اس رو کله امون دستمون پامون غذامون رو گاز تو کشوها رو زمین تو آبچکون ظرفشویی چند روز پیشا یکی تقریبا تو  چشم تو بود مسخره تر از همه .. .میام کتاب بخونم ... هر صفحه ای رو باز می کنم لاش یه مورچه داره قدم می زنه بالاخره معلوم نیست ما تو خونه مورچه ها زندگی می کنیم یا مورچه ها تو خونه ما زندگی می کنن البته خدایییش از سوسک بهتره آخه خوش بینی یعنی اینکه اگر کلاغی بر روی سرت خرابکاری کرد خوشحال باشی که گاوها پرواز نمی کنند
24 اسفند 1389

فرهنگ پول داشتن

مامانی ... یه دوست  دارم که باباش کمکش کرده و خونه خریده بعد از ازدواجش ... اما حالا گاهی با همسرش سر همین مساله و دنگ خونه کش و قوس دارن خب اینطوری آدما خیلی عذاب می کشن دیروز با خودم فکر کردم ما که این همه داریم سعی می کنیم در حد توانمون یه آینده مالی نسبتا خوبی برات فراهم کنیم ... فرهنگ استفاده از اون پول رو هم باید یادت بدیم یعنی اول باید فکر کنیم ببینیم چی درسته ... بعد اونوبهت یاد بدیم ۱- فرهنگ حفظ دارایی ۲- فرهنگ نحوه خرج کردن دارایی ۳- فرهنگ شراکت در دارایی با دیگران ( همسر یا غیر از اون )‌ پی نوشت : یادت باشه بزرگ شدی یا ماچ از این مادرت که این همه از مغزش برای رشد شخصیتت استفاده می کنه ... بکنی عاشقتم قشنگ م...
24 اسفند 1389

عادت

هلیای من داره بعد از این همه مدت و این همه غصه خوردن .. کم کم برام جا می افته  اعتراف می کنم که کمتر یادم میاد این همه چیزی منو ترسونده باشه نمی دونم حس ترس درسته یا نه ... شاید بهتر باشه بگم نگرانی همه مادرها بهم توصیه می کنن که اونقدرها هم سخت نیست و با همین حرفا دارم کم کم آروم می شم می دونم تو هم دیگه حوصله ات تو خونه سر رفته می دونم که تو هم از  این تنهایی اذیتی آدم باید خیلی سطح درکش پایین باشه تا وقتی تو رو می بره بیرون .. این تفاوتها رو نبینهژ عاشقتم دیگه نمی تونم بنویسم داری حمله می کنی
22 اسفند 1389

بدون عنوان

هلیا ! مامانی  !‌ دیروز باهام تماس گرفتن و گفتن که می خوان اسمتو تو کتاب رکوردها ثبت کنن   به دو دلیل یکی گریه هات یکی جیغ ها من خیلی ناراحت شدم ... چون غذا نخوردنت هم باید ثبت می شد برای همین گوشی رو قطع کردم ولی احتمال داره بازم تماس بگیرن   پی نوشت : کارتو ساختم ... بیچاره شدی ... امروز بردمت دکتر ... گفت دختر خانومتون دوباره تبدیل شده به یه شیرخواره... و باید باز از اول غذا خورش کنی .... دیگه دستت رو شد .. و هیچ کاری ازت ساخته نیست ... مادرت مصمم تر از همیشه با قاشق های پر از غذا داره میاد سراغت ....
21 اسفند 1389

دلم گرفته

هلیا ! مامانی ! خیلی دلم گرفته این روزها بیشتر و بیشتر بهم وابسته شدی خوابت هم که قربونت برم هنوز زیاده چن وقتیه محبت کردن رو فهمیدی میای منوناز می کنی بوس می کنی دو س داری من  و بابا کنار هم بشینیم و........ اما این بی وجدان هابه خاطر منافع خودشون دارن منومی کشن سر کار نمی دونم ! شاید نباید تسلیم شم شاید هم اوضاع برات اونقدری که من فکر می کنم بد نشه   به هر حال دارم عذاب می کشم کاش تا راه رفتنت کاش تا حرف زدنت بهم تایم می دادن کاش کمی منصف تر بودن کاش مطمئن می شدم که حداقل می تونی اگه کسی خواست اذیتت کنه از پس خودت بر میای کاش .. فقط می دونم زوده خیلی زوده که بخوای بری مهد خیلی زوده مامانی...
21 اسفند 1389

درخواست کمک به منظور مشاوره به مهد فرستادن

از سال جدید دختر یه ساله ام رو باید بذارم مهد و هیچ چاره دیگه ای هم ندارم وابستگی اش روز به روز داره بیشتر می شه و این روزها که چون داره همزمان چهار تا دندون در میاره مدام می خواد یا بغلش کنم یا کنارش بشینم و هیچ کاری نکنم حتی پیش پدرشم نمی مونه و فقط و فقط منو می خواد خیلی اضطراب دارم فکر می کنم مریض شه کسی هست که کمکم کنه و راهنمایی ام کنه چه کار باید بکنم ؟ چه کار کنم که کمتر اذیت شه؟
20 اسفند 1389