تو رو از آبنبات ساختن

بدون عنوان

  دیشب .. نصفه شب .. طاق باز خوابیده بودم ..اومدی روم خوابیدی .. بغلم کردی .. چلپ چلپ ماچم کردی .. حالی می کنیم با هم ... عاشقمی .. تو مهد هم راه می ری تمام بچه ها رو می بوسی ... فوق العاده خوش رویی ..نازشونم می کنی .. ارتباطات اجتماعی ات بیستتتتتتتتتتتتتتتتتت ... بابا می گه من می ترسم اگه همینطور پیش بره دیگه اصلا کاری به بود و نبود ما نداشته باشه .. منظورش از کلمه ترس .. خوبه ..و داره راجع به یه حس مثبت حرف می زنه مهد کودکتو واقعا و قلبا پذیرفتی و باهاش حال می کنی .. منم دیگه راحت شدم ..
28 ارديبهشت 1390

اولین روز رسمی مهد رفتنت

  دیشب لباس های مهد رفتن رو تنت کردم و با همونا خوابیدی .. صبح تو خواب بغلت کردم و با سرویس رفتیم .. سر پارک وی بیداری شدی و تا ظهر پوست منو کندی بس که ول خوردی .. 60 بار یه چیزی حدود 15 تا پله رو رفتیم بالا اومدیم پایین ... یه اتاق شیر داریم تو تنها بچه ای هستی که بدون مادرش گوله می کنه و می دوه بیرون ..اوائل نمی فهمیدم کجا می ری بعد فهمیدم که می خوای پله ها رو بالا پایین کنی ... بعد 60 بار دیگه من نتونستم از کمر درد ادامه بدم وگرنه ماشالا تو مثل اینکه می خواستی حالا حالا ها بری .. ساعت ده رفتی تو اتاق ... طبق گزارشات بیست دقیقه بازی کردی ... و بعد ده دقیقه ای هم در فراغ من گریسته بودی ... ولی تا صدای گریه ...
17 فروردين 1390

اضطراب جدایی

دخترک قشنگم ! سلام ایشالا وقتی مامان شدی ، می فهمی که یه چیزی تو بجه ها وجود داره به اسم "‌اضطراب جدایی " روانشناس ها براش سن قائل هستند ... و می گن تو دوسالگی این وابستگی به مادر و این ترس از جدایی جای خودشو به روابط اجتماعی می ده اما آرایشگر دم خونمون ، که اتفاقا موهامو خیلی خوب کوتاه کرده .. و منو یاد شالیزارهای شمال می ندازه ... معتقده که این وابستگی در بچه ها هیچ وقت از بین نمی ره ... اولش فکر کردم که حرف حساب می زنه ... اما وقتی نمونه کارشو دیدم ... بی خیال شدم اما بیچاره پر بیراه هم نمی گه ... چون منم هنوز می ترسم که مبادا مادرم رو از دست بدم .. . . . هلیا جونم ! راستش امشب نیاز داشتم باهات حرف بزنم چیزی ...
3 فروردين 1390

بدون عنوان

اول از همه یادآوری می کنم که عاشقتم به خصوص عاشق خند ه هات چون نشون می ده اوضاع خوبه  و ما مشکل تربیتی ،‌فرهنگی ،‌عقیدتی ، سیاسی با هم نداریم امشب شب ۴ شنبه سوری بود منظورشون از سوری " سرخ "‌بوده سرکار خانوم همونطور که در فیلم های آرشیو مشاهده  خواهی کرد از دیدن آتش کلی با صدای بلند خندیدن ... آخخخخخخخخخخخی ... مامانی یا د اون موقع ها افتادم که بی صدا می خندیدی   ما امروز مهد نرفتیم ... چون رامون ندادن... خانومه می گفت بچه ها این ۱۴ روز تعطیلی مربی رو یادشون می ره ... بی فایده اس که بیاریش و من با خودم فکر کردم که هیچی راجع به شما نی نی ها نمی دونه هلیا ... مهد رو دوس داشته باش مامانی ... شاید بر...
25 اسفند 1389
1