بدون عنوان
اول از همه می خواستم بگم که
خوشگله ... دوریت برام مشگله
ناز دار خانوم از دیروز رسما به تنهایی در کوچه خیابون قدم رو می رن ... تا همین دیروز دست منو می گرفتی که هیچ ... یه قلاب هم آویزون می کردی که اگه دستت رها شد ... قلابه نذاره بیافتی زمین ... یه چتر نجاتم می بستی که تا این نیم متر رو بخوای بیافتی ...چتره باز بشه ... کله ملق نشی ... اما دیروز با ثلابت و شهامت .. دستمو ول کردی .. از این بعد من بدو .. آهو بدو ...
این شروع به بعد دیگه از استقلالت بود ... فقط موندم که بنی بشر که با این قد نیم متری و این شرایط جسمی مستقل می شه ... چه جوریه که تو دوران نوجونی بحران می گیردش و بحرانی می شه ... یه کم دیر نیست به نظرت ؟؟؟
امشب با بابایی که دیالوگ برقرار می کردیم گفت من به جای اینکه تو رو بذارم مهد و این همه خودمو چنگ بزنم .. پاشم برم دنبال وام ... خونه رو جابه جا کنیم بریم دم اداره بشینیم ... دست بر قضا ... حرف حساب جواب نداره ..
از فردا گفتن ساعت کاری می شه هشت تا چهار ... قبلا به خاطر حفظ محیط زیست ... از بس که قبلا گند زدیم بهش ... و همچنان داریم می زنیم ..هشت تا دو بود ... این د و ل ت همه ء تئوری های مدیریت رو شوت کرده به کناری ... ما هم این وسط حالی به هولی ... ولی از اونجایی که خدا انسان رو در رنج و سختی آفریده ... وسط این همه سازمان دولتی و غیر دولتی ... که ساعت دو و نیم تعطیل می شن به ما گفتن از فردا تا ۴ بمونین .. می بینی ؟ آخر شکنجه اس ... اگه همه تا ۴ وای می سادن ... عیبی نداشتا ... یا اگه همه تا ده شب کار می کردن ما تا ۶ بیشتر از اینها هم حال می کردیم ... اما این یکی دیگه خدایش ستمه .. وقتی همه دارن خواب بعد از ظهرشونو می کنن ... ما داریم کار می کنیم ...
قشنگ ترین حالتهای امروزتو که خیلی به من می چسبه ... این دل تنگ شدنهاته .. که می چسبی به من .. و منو بغل می کنی ... بی مقدمه .. که اگه مقدمه داشت اینطور بهم نمی چسبید ... مثل آب نطلبیده می مونه ... مثل سفری که بی برنامه ریزی قبلی یهو برات پیش بیاد ... مثل تو ... که آبنباتی ...