بدون عنوان
می دونی هلیای من !
من یه هدف خیلی خیلی مهم دارم در مورد تو ... این مطلب رو مدتها بود که می خواستم برات بذارم .. اما وقت نشده بود... شایدم گذاشتم ... یادم نیست ..
به دنیا که اومدی ... با خودم تصمیم گرفتم کاری کنم که حسابی شاد باشی ... و راستشو بخوای هستی ... مگردر مواقعی که شاد نیستی
می دونی هلیا ! دلم می خواد یه روح بزرگ و آزاد داشته باشی ... دلم می خواد آزاده باشی ... دلم می خواد آزاد زندگی کنی ... دلم می خواد تا جایی که می تونی رشد کنی ..
دلم می خواد همیشه دلت شاد باشه
وقتی به دنیا اومدی ... می خواستم همیشه شاد نگهت دارم .. اما چیزی نگذشت که فهمیدم معنای شادی برای من و تو می تونه متفاوت باشه ... و همه چیز در قدرت من نیست
مثلا واکسن زدن ... که تو به خاطرش دردت میاد ... یا تب می کنی ... و احتمالا ناراحت می شی و نمی فهمی که این زمینه شادی های آتی تو هست ..
هلیای مامان ! آبنبات من ... ما امشب خیلی با هم بازی کردیم ... تو بزرگ شدی ... سر شوخی رو باز می کنی .. و با صدای بلند قهقه می زنی و می خندی .. تو عاشق اینی که من کار نکنم... منم عاشق اینم که کار نکنم و با تو بازی کنم...
تو قشنگ ترین هدیه ای هستی که گرفتم ..
هلیای من ! بی نهایت دوستت دارم ..
یه آرزو دارم ... کمک کنم اونی بشی که باید ...