تو رو از آبنبات ساختن

بدون عنوان

سلام مامانی من خیلی خوشحالم و به خیلی به خودم افتخار می کنم تو تنها کسی هستی که من رقصم ازش بهتره ..اونم تو یکسالگی ات ... همینطوری اش هم بندری می زنی ... بعد می خوای از منم تقلید و کنی برقصی ... ببین بچه !! پاتو اندازه گلیمت دراز کن
8 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

به به .. سلام بانووووووووووووی اخلاق خوش روی مامان قربونت برم که حتی وقتی داری تو تب می سوزی هم می خندی .. ما زدیم به حساب خوش روییت .. شانس آوردیم دکتر مکتر اونورا نبود بگه قاطی کردی و هزیون می گی .. دو شب پشت سر هم تب کردیم... اوه ..نه .. تب کردی ... بنده هم شبهای خوبی رو پشت سر گذاشتم .. از بس که نخوابیدم ... امروز بردمت پیش مهوش ..دکترت ... گفت بی خیال بابا ..چیزیش نیست ..    
7 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

واکسن ات رو زدم ... خبر سوپر جالب ... : واکسن ثلاث یافت می نشود ... مادرا هر روز زنگ بزنن سراغشو بگیرن ... از بیستم تا حالا به هر حال انرِژی هسته ای حق مسلم ماست .. خبر دیگه : بیژن پاکزاد فوت کرد ... یه ایرانی که خیلی موفق بود .. طراح عطر بیژن .. اگه تا اون موقع که تو بزرگ می شی هنوز باشه .. طراح لباس 35 رئیس جمهور دنیا و ... خلاصه کلام که خیلی خیلی پولدار بوده .. و البته در ایران زندگی نمی کرده خبر بعدی : من و بابا دیشب سه ساعتی راجع به آینده ات حرف زدیم ... خسته بودیم اما صحبت کردن راجع به تو برامون خیلی جذابه و بیدار نگهمون می داره ... در خلال این صحبت ها خیلی با هم هماهنگ تر می شیم ... برنامه ریزی های دقیق تر و بهتری پیدا می کنیم ....
29 فروردين 1390

بدون عنوان

آ ب رو به زحمت می گی کلکسیونی از انواع گاز رو روی بازو ... صورت .. و بدنم دارم دیشب برات یه مسواک خریدم .. بابا هم امروز برای اولین بار برات مسواک زد راه می ری .. می افتی.. بلند میشی ... راه می ری ... می افتی ... بلند میشی ...   به هر جا که می خوری ... دردت می گیره .. گریه نمی کنی ... ده می کنیش هنوزم عاشقتم دیشب تا صبح نخوابیدم .. استرس شنبه رو دارم .. خدا کنه برات سخت نباشه ... قراره بری مهد سه ساعت بمونی حتی واکسنت رو هم نزدم دیروز بردیمت پارک ... تو سرسره گذاشتیمت ... از خوشحالی جیغ هایی می کشیدی که مطابق جیغ همه بچه های توی پارک بود .. نرگس رو چهارشنبه باهات فرستادم تو کلاس پنج شنبه در آوردمش از کیف که ب...
19 فروردين 1390

تولدت مبارک عزیزم

اولین سالگرد تولدت ساعت نه و نیم صبح بلند شدی ...   از ساعت هشت شروع کردم به چیدن لباسهات روی مبل ها ... امروز من و بابا مرخصی گرفتیم تا با اختصاص یه روزمون بهت برات جشن گرفته باشیم ... حالا فکر می کنم چه خانواده خوبی هستیما ... آخه یه بچه تو سن تو ... علاوه بر کل دنیا ... تنها چیزی که می خواد پدر و مادرشه ... خلاصه که بابا شد طراح مد ... اومد از بین لباسهات دو تا رو انتخاب کرد که باهاش عکس بندازی ... قراره بریم آتلیه ...   بیدار که شدی بابا گفت لباسشو بپوش که بریم /// گفتم چی فکر کردی که این حرفو زدی ؟ باید صبحانه بخوره ... پیف بکنه ... شیر بخوره .. آب بخوره ... بازی کنه ... بعد خلاصه ک...
17 فروردين 1390