تو رو از آبنبات ساختن

فرهنگ پول داشتن

مامانی ... یه دوست  دارم که باباش کمکش کرده و خونه خریده بعد از ازدواجش ... اما حالا گاهی با همسرش سر همین مساله و دنگ خونه کش و قوس دارن خب اینطوری آدما خیلی عذاب می کشن دیروز با خودم فکر کردم ما که این همه داریم سعی می کنیم در حد توانمون یه آینده مالی نسبتا خوبی برات فراهم کنیم ... فرهنگ استفاده از اون پول رو هم باید یادت بدیم یعنی اول باید فکر کنیم ببینیم چی درسته ... بعد اونوبهت یاد بدیم ۱- فرهنگ حفظ دارایی ۲- فرهنگ نحوه خرج کردن دارایی ۳- فرهنگ شراکت در دارایی با دیگران ( همسر یا غیر از اون )‌ پی نوشت : یادت باشه بزرگ شدی یا ماچ از این مادرت که این همه از مغزش برای رشد شخصیتت استفاده می کنه ... بکنی عاشقتم قشنگ م...
24 اسفند 1389

عادت

هلیای من داره بعد از این همه مدت و این همه غصه خوردن .. کم کم برام جا می افته  اعتراف می کنم که کمتر یادم میاد این همه چیزی منو ترسونده باشه نمی دونم حس ترس درسته یا نه ... شاید بهتر باشه بگم نگرانی همه مادرها بهم توصیه می کنن که اونقدرها هم سخت نیست و با همین حرفا دارم کم کم آروم می شم می دونم تو هم دیگه حوصله ات تو خونه سر رفته می دونم که تو هم از  این تنهایی اذیتی آدم باید خیلی سطح درکش پایین باشه تا وقتی تو رو می بره بیرون .. این تفاوتها رو نبینهژ عاشقتم دیگه نمی تونم بنویسم داری حمله می کنی
22 اسفند 1389

بدون عنوان

هلیا ! مامانی  !‌ دیروز باهام تماس گرفتن و گفتن که می خوان اسمتو تو کتاب رکوردها ثبت کنن   به دو دلیل یکی گریه هات یکی جیغ ها من خیلی ناراحت شدم ... چون غذا نخوردنت هم باید ثبت می شد برای همین گوشی رو قطع کردم ولی احتمال داره بازم تماس بگیرن   پی نوشت : کارتو ساختم ... بیچاره شدی ... امروز بردمت دکتر ... گفت دختر خانومتون دوباره تبدیل شده به یه شیرخواره... و باید باز از اول غذا خورش کنی .... دیگه دستت رو شد .. و هیچ کاری ازت ساخته نیست ... مادرت مصمم تر از همیشه با قاشق های پر از غذا داره میاد سراغت ....
21 اسفند 1389

دلم گرفته

هلیا ! مامانی ! خیلی دلم گرفته این روزها بیشتر و بیشتر بهم وابسته شدی خوابت هم که قربونت برم هنوز زیاده چن وقتیه محبت کردن رو فهمیدی میای منوناز می کنی بوس می کنی دو س داری من  و بابا کنار هم بشینیم و........ اما این بی وجدان هابه خاطر منافع خودشون دارن منومی کشن سر کار نمی دونم ! شاید نباید تسلیم شم شاید هم اوضاع برات اونقدری که من فکر می کنم بد نشه   به هر حال دارم عذاب می کشم کاش تا راه رفتنت کاش تا حرف زدنت بهم تایم می دادن کاش کمی منصف تر بودن کاش مطمئن می شدم که حداقل می تونی اگه کسی خواست اذیتت کنه از پس خودت بر میای کاش .. فقط می دونم زوده خیلی زوده که بخوای بری مهد خیلی زوده مامانی...
21 اسفند 1389

درخواست کمک به منظور مشاوره به مهد فرستادن

از سال جدید دختر یه ساله ام رو باید بذارم مهد و هیچ چاره دیگه ای هم ندارم وابستگی اش روز به روز داره بیشتر می شه و این روزها که چون داره همزمان چهار تا دندون در میاره مدام می خواد یا بغلش کنم یا کنارش بشینم و هیچ کاری نکنم حتی پیش پدرشم نمی مونه و فقط و فقط منو می خواد خیلی اضطراب دارم فکر می کنم مریض شه کسی هست که کمکم کنه و راهنمایی ام کنه چه کار باید بکنم ؟ چه کار کنم که کمتر اذیت شه؟
20 اسفند 1389

بدون عنوان

قربون اون چشمای نازت برم من قند عسلم از وقتی اتاق رو جابجا کردیم یه جای دنج کنار تخت ما پیدا کردی ... اگه از اتاق بیرون نرم ... حتی ۲ ساعت هم اونجا می شینی و با یه زنجیر ۳۰ سانتی بازی می کنی ... عاشقتم  
18 اسفند 1389

ای بابا

این متن و یه ناشناس برام فرستاده: به امام زمان دختری هستم از خوزستان که پزشکان از معالجه ام ناامید شدند شب در خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلویم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به 20 نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد، مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد 20 میلیون بدست آورد، به دست کسه دیگری رسید عمل نکرد پسرشو از دست داد اگر به بی بی زینب اعتقاد داری این پیامو برای 20 نفر بفرست 20 روز دیگه منتظر معجزه اش باش   سلام هلیا جونم این یه کامنت بود که برام آمده بود وقتی خوندمش ... یاد بچگی هام افتادم که می رفتیم شاه عبد العظیم تقریبا تو تمام زیارت نامه ها نوشته بود که اگه جوراب نازک بپوشی اینطور می شه و ...
18 اسفند 1389