تو رو از آبنبات ساختن

اضطراب جدایی

1390/1/3 0:36
نویسنده : مامان هلیا
281 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک قشنگم !

سلام

ایشالا وقتی مامان شدی ، می فهمی که یه چیزی تو بجه ها وجود داره به اسم "‌اضطراب جدایی "

روانشناس ها براش سن قائل هستند ... و می گن تو دوسالگی این وابستگی به مادر و این ترس از جدایی جای خودشو به روابط اجتماعی می ده

اما آرایشگر دم خونمون ، که اتفاقا موهامو خیلی خوب کوتاه کرده .. و منو یاد شالیزارهای شمال می ندازه ... معتقده که این وابستگی در بچه ها هیچ وقت از بین نمی ره ... اولش فکر کردم که حرف حساب می زنه ... اما وقتی نمونه کارشو دیدم ... بی خیال شدم

اما بیچاره پر بیراه هم نمی گه ... چون منم هنوز می ترسم که مبادا مادرم رو از دست بدم ..

.

.

.

هلیا جونم ! راستش امشب نیاز داشتم باهات حرف بزنم

چیزی به پایان مرخصی ام نمونده ... یعنی چند روز بیشتر نمونده ...

امروز دوم فرودین بود ... و ششم باید سر کار باشم

مثل آدم مجروحی که تمام تلاشش رو می کنه که خودشو بازسازی کنه ... دارم سعی می کنم خودمو باز سازی کنم... ترس اومده سراغم ... نمی دونم روانشناس ها چی بهش می گن ... اما دقیقا چیزی شبیه همون "‌اضطراب جدایی " تو هست ... با این تفاوت که تو فکر می کنی اگه من نباشم ... پس کی ازت حمایت می کنه ... و من فکر می کنم اگه نباشم ... پس کی ازت حمایت می کنه ..

اگر چه تفاوت احساس ما در یک "‌ضمیر " من و تو معنی پیدا می کنه ... اما این من و تو ، " ما "‌یی رو می سازه که هر دو ما رو به وحشت انداخته ...

تو از چیزی که نمی دونی کی قراره سرت بیاد ... من از چیزی که تاریخ وقوع اش رو می دونم ... و اون ششم فروردین به بعد هست

شروع کردم به فراموش کردن ... فراموش کردن تاریخ این تقویم های بی رحم و بی انعطاف ...

اینومی شه از خونه تکونی ای که هنوز تموم نشده فهیمد ... تو خونه ما هنوز تمیزی سال نو نیومده ... و اگر چه همه فکر می کنن من به خاطر نگهداری از تو به کارهام نرسیدم ... اما در واقع من خواستم تاریخ رسیدن این سال نو رو انکار کنم ...و نپدیرمش

اما امشب دلم می خواد تا خود صبح تمام خونه رو برق بندازم ... تا وقتی سر این کار لعنتی برگشتم ... ساعتهای با تو بودنم رو ... با نظافت نگذرونم ... بلکه با تو بگذرونم ..

هلیا ... دارم به خودم وعده می دم که برات خوبه ...

اما برام سخته...

سخته هلیا

سخته

جدا شدن از تو برام سخته

و این برای هر دو ما تمرین بزرگیه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان ماهان
3 فروردین 90 8:36
الهی..... خیلی سخته میدونم ولی توکلت به خدا باشه
سارا
3 فروردین 90 17:03
سلام عزیزم : خوبه که دوست خوبی مثل تو دارم خوبه که حرفمو می فهمی ممنونم از دلداری قشنگت غصه نخور عزیزم می دونم حق داری گلم ولی باید زندگی کرد خوش به حال هلیا که مامان فهمیده ای مثل تو داره اگه وقتی بزرگ شد هنوز من بودم واین وبلاگو داشتم بهش می گم مامانت روزهای سختی داشت فقط به خاطر اینکه تورو نمی خواست مهدکودک بذاره فقط به خاطر اینکه اضطراب جدایی داشت نه مثل بعضی از مامانا که به خاطر وقت آرایشگاه و خرید رفتن و مدام با تلفن صحبت کردن از بچه بیزارن می گم مامان تو به خاطر آینده تو اضطراب داشت
سارا
5 فروردین 90 23:52
سلام گلم خوبی؟هلیا جونم خوبه؟می دونم برای فردا نگرانی خیلی یادت بودم امشب به خدا توکل کن عزیزم
سارا
7 فروردین 90 10:20
سلام خانمی خوبی؟نگرانم بگو دیروز چی شد؟
مامان فرشته
9 فروردین 90 10:51
سلام عزیز دلم الهی بمیرم برای دل شکسته ات با تمتم وجودم حرفاتو درک می کنم گلم مهربونم تو رو خدا دیگه ناراحت نباش بوسسسسسسسس
سارا
10 فروردین 90 11:39
سلام گلم خیلی غصه خوردم گفتی تب کرده الهی بمیرم واسه هردوتون ولی چاره ای نیست من تهران نیستم وگرنه به خدا مجبورت می کردم هلیا رو بیاری پیش خودم
سارا
10 فروردین 90 11:40
دلم برات تنگ شده بود می دونم روزهای سختیبیا برام بنویس خیلی تو فکرتم