اضطراب جدایی
دخترک قشنگم !
سلام
ایشالا وقتی مامان شدی ، می فهمی که یه چیزی تو بجه ها وجود داره به اسم "اضطراب جدایی "
روانشناس ها براش سن قائل هستند ... و می گن تو دوسالگی این وابستگی به مادر و این ترس از جدایی جای خودشو به روابط اجتماعی می ده
اما آرایشگر دم خونمون ، که اتفاقا موهامو خیلی خوب کوتاه کرده .. و منو یاد شالیزارهای شمال می ندازه ... معتقده که این وابستگی در بچه ها هیچ وقت از بین نمی ره ... اولش فکر کردم که حرف حساب می زنه ... اما وقتی نمونه کارشو دیدم ... بی خیال شدم
اما بیچاره پر بیراه هم نمی گه ... چون منم هنوز می ترسم که مبادا مادرم رو از دست بدم ..
.
.
.
هلیا جونم ! راستش امشب نیاز داشتم باهات حرف بزنم
چیزی به پایان مرخصی ام نمونده ... یعنی چند روز بیشتر نمونده ...
امروز دوم فرودین بود ... و ششم باید سر کار باشم
مثل آدم مجروحی که تمام تلاشش رو می کنه که خودشو بازسازی کنه ... دارم سعی می کنم خودمو باز سازی کنم... ترس اومده سراغم ... نمی دونم روانشناس ها چی بهش می گن ... اما دقیقا چیزی شبیه همون "اضطراب جدایی " تو هست ... با این تفاوت که تو فکر می کنی اگه من نباشم ... پس کی ازت حمایت می کنه ... و من فکر می کنم اگه نباشم ... پس کی ازت حمایت می کنه ..
اگر چه تفاوت احساس ما در یک "ضمیر " من و تو معنی پیدا می کنه ... اما این من و تو ، " ما "یی رو می سازه که هر دو ما رو به وحشت انداخته ...
تو از چیزی که نمی دونی کی قراره سرت بیاد ... من از چیزی که تاریخ وقوع اش رو می دونم ... و اون ششم فروردین به بعد هست
شروع کردم به فراموش کردن ... فراموش کردن تاریخ این تقویم های بی رحم و بی انعطاف ...
اینومی شه از خونه تکونی ای که هنوز تموم نشده فهیمد ... تو خونه ما هنوز تمیزی سال نو نیومده ... و اگر چه همه فکر می کنن من به خاطر نگهداری از تو به کارهام نرسیدم ... اما در واقع من خواستم تاریخ رسیدن این سال نو رو انکار کنم ...و نپدیرمش
اما امشب دلم می خواد تا خود صبح تمام خونه رو برق بندازم ... تا وقتی سر این کار لعنتی برگشتم ... ساعتهای با تو بودنم رو ... با نظافت نگذرونم ... بلکه با تو بگذرونم ..
هلیا ... دارم به خودم وعده می دم که برات خوبه ...
اما برام سخته...
سخته هلیا
سخته
جدا شدن از تو برام سخته
و این برای هر دو ما تمرین بزرگیه