بدون عنوان
سومبولی بلیکم .. ارباب خودم بزبز قندی .. ارباب خودم چرا نمی خندی ؟ غر می زنی هزارتا .. درست مثل هزارپا .. نه بابا .. اینطوریا هم نیست .. خلاصه کنم .. مریض شده بودی در حد یه بچه مماغو .. آی جعبه جعبه دستمالی بود که مصرف می کردی .. سرفه هم بود ... الان ولی صدات نمیاد .. من تو اتاق خواب دارم این چیزا رو می نویسم و معلوم نیست تو کجا رفتی داری آتیش می سوزونی ... واااااااااااااااای اومدی ... بیچاره شدم .. الان می خوای این جا رو انگولک کنی .. نه مثل اینکه حواست به لوازم آرایشم جلب شده .. دو روزی پیش مادر شوهر من که اتفاقا مادر بزرگ خودتم هست بودی .. خیلی نامردی .. الان دیدم بلد شدی و داری در رژ های منو هی ور می داری ... تا الان این کار رو نکرده ...
نویسنده :
مامان هلیا
19:27