تو رو از آبنبات ساختن

اولین روز رسمی مهد رفتنت

  دیشب لباس های مهد رفتن رو تنت کردم و با همونا خوابیدی .. صبح تو خواب بغلت کردم و با سرویس رفتیم .. سر پارک وی بیداری شدی و تا ظهر پوست منو کندی بس که ول خوردی .. 60 بار یه چیزی حدود 15 تا پله رو رفتیم بالا اومدیم پایین ... یه اتاق شیر داریم تو تنها بچه ای هستی که بدون مادرش گوله می کنه و می دوه بیرون ..اوائل نمی فهمیدم کجا می ری بعد فهمیدم که می خوای پله ها رو بالا پایین کنی ... بعد 60 بار دیگه من نتونستم از کمر درد ادامه بدم وگرنه ماشالا تو مثل اینکه می خواستی حالا حالا ها بری .. ساعت ده رفتی تو اتاق ... طبق گزارشات بیست دقیقه بازی کردی ... و بعد ده دقیقه ای هم در فراغ من گریسته بودی ... ولی تا صدای گریه ...
17 فروردين 1390

تولدت مبارک عزیزم

اولین سالگرد تولدت ساعت نه و نیم صبح بلند شدی ...   از ساعت هشت شروع کردم به چیدن لباسهات روی مبل ها ... امروز من و بابا مرخصی گرفتیم تا با اختصاص یه روزمون بهت برات جشن گرفته باشیم ... حالا فکر می کنم چه خانواده خوبی هستیما ... آخه یه بچه تو سن تو ... علاوه بر کل دنیا ... تنها چیزی که می خواد پدر و مادرشه ... خلاصه که بابا شد طراح مد ... اومد از بین لباسهات دو تا رو انتخاب کرد که باهاش عکس بندازی ... قراره بریم آتلیه ...   بیدار که شدی بابا گفت لباسشو بپوش که بریم /// گفتم چی فکر کردی که این حرفو زدی ؟ باید صبحانه بخوره ... پیف بکنه ... شیر بخوره .. آب بخوره ... بازی کنه ... بعد خلاصه ک...
17 فروردين 1390

روزهای دید و بازدید

سلام آبنبات من این روزا گاه گاهی می ریم مهمونی ... تو خیلی اجتماعی تر شدی ... بازی با بچه ها رو خیلی دوس داری ... اصلا بجه ها رو دوس داری ... خیلی راحتتر بغل دیگران می ری ... تو خونه هاشون یا بیرون خیلی بیشتر می خندی ... تو خونه هم شیطونتر شدی دونات خیلی دوس داری ...دونات همون پیراشکی هست که تمیز ه تا ده قدم هم می ری یه شب بردیمت دکتر ... کمی بیرون روی داشتی و سرما خوردگی جزیی داشتی ... چیزیت نبود .. اما من تشخیص رو می ذارم به عهده پزشک ... برای همین تا جیزی می شی می برمت دکتر ... ولی تا دکتره بهت دست زد بیمارستان رو گذاشتی روی سرت ... کاری کردی که دکتر کفت : یه سال دیگه مرخصی بگیر بشین خونه ... خانوم این بچه شما بعید می دونم مهد ...
11 فروردين 1390

اضطراب جدایی

دخترک قشنگم ! سلام ایشالا وقتی مامان شدی ، می فهمی که یه چیزی تو بجه ها وجود داره به اسم "‌اضطراب جدایی " روانشناس ها براش سن قائل هستند ... و می گن تو دوسالگی این وابستگی به مادر و این ترس از جدایی جای خودشو به روابط اجتماعی می ده اما آرایشگر دم خونمون ، که اتفاقا موهامو خیلی خوب کوتاه کرده .. و منو یاد شالیزارهای شمال می ندازه ... معتقده که این وابستگی در بچه ها هیچ وقت از بین نمی ره ... اولش فکر کردم که حرف حساب می زنه ... اما وقتی نمونه کارشو دیدم ... بی خیال شدم اما بیچاره پر بیراه هم نمی گه ... چون منم هنوز می ترسم که مبادا مادرم رو از دست بدم .. . . . هلیا جونم ! راستش امشب نیاز داشتم باهات حرف بزنم چیزی ...
3 فروردين 1390

بدون عنوان

ای هلیای قشنگتر از مامانش .. سلام امروز بعد از مدتها لباس کم تنت کردم ... کلاه بافتنی ات که دیگه کم کم داره گره گره می شه رو هم سرت نکردم .. هوا خوب بود تا شب ۴ باری رفتیم بیرون دفعه اول با کالسکه دفعه دوم تو بلغم ... از فلکه سوم .. تا اول پیاده رفتم . دفعه سوم تو بغل بابا از سوم تا دوم  و توی پاساژ پاسارگاد .. دفعه چهارم ؟ روتو کم کن دیگه ... عجب آدمی هستی ... کتفم داره می افته ... سه تا از مهره های کمرم افتاد تو پیاده رو ... مردم دولا شدن دادن بهم ... یه بار هم دستم افتاد .. یه آقاهه بهم داد ... شانس آوردم که گم نشد سال تحویل شد مادر جان ... در حالی که همگی در خواب ناز به سر می بردیم .. و اینطوری بیشتر بهمون خوش گ...
1 فروردين 1390

سال نو مبارک

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار ...
1 فروردين 1390

بدون عنوان

اول از همه یادآوری می کنم که عاشقتم به خصوص عاشق خند ه هات چون نشون می ده اوضاع خوبه  و ما مشکل تربیتی ،‌فرهنگی ،‌عقیدتی ، سیاسی با هم نداریم امشب شب ۴ شنبه سوری بود منظورشون از سوری " سرخ "‌بوده سرکار خانوم همونطور که در فیلم های آرشیو مشاهده  خواهی کرد از دیدن آتش کلی با صدای بلند خندیدن ... آخخخخخخخخخخخی ... مامانی یا د اون موقع ها افتادم که بی صدا می خندیدی   ما امروز مهد نرفتیم ... چون رامون ندادن... خانومه می گفت بچه ها این ۱۴ روز تعطیلی مربی رو یادشون می ره ... بی فایده اس که بیاریش و من با خودم فکر کردم که هیچی راجع به شما نی نی ها نمی دونه هلیا ... مهد رو دوس داشته باش مامانی ... شاید بر...
25 اسفند 1389

آزاد زندگی کردن

آبنبات مامان سلام چن وقت پیش همین مادر محترمت  به یه مکاشفه ای رسید... فهمید اگه آدمی مدت زیادی خودشو اسیر یه شرایطی بکنه ... وقتی ازاون شرایط به اجبار یا حتی به خواست خودش ... بیرون بیاد... تا مدتی تعادل نداره و آزاد زندگی کردن رو بلد نیست درست مثل پرنده ای که تو قفس بوده و اگه آزاد بشه ...می میره این قضیه به خیلی چیزا تعمیم پیدا می کنه و هر نوع اسارتی رو شامل می شه ... اسیر یه طرز تفکر شدن ... اسیر نوع خاصی لباس پوشیدن ... اسیر تکیه کردن به کسی ...حتی اسیر حمایت کردن از کسی ... می بینی ؟ اگه کمی فکر کنی ... می بینی که تغییر کردن کمی سخت به نظر میاد   پی نوشت : امروز شاید برای اولین بار ببرمت مهد.. دیروز برف ...
24 اسفند 1389

مورچه

هلیا ! مورچه تو خونمون بی داد می کنه عوض همه چیز مورچه اس رو کله امون دستمون پامون غذامون رو گاز تو کشوها رو زمین تو آبچکون ظرفشویی چند روز پیشا یکی تقریبا تو  چشم تو بود مسخره تر از همه .. .میام کتاب بخونم ... هر صفحه ای رو باز می کنم لاش یه مورچه داره قدم می زنه بالاخره معلوم نیست ما تو خونه مورچه ها زندگی می کنیم یا مورچه ها تو خونه ما زندگی می کنن البته خدایییش از سوسک بهتره آخه خوش بینی یعنی اینکه اگر کلاغی بر روی سرت خرابکاری کرد خوشحال باشی که گاوها پرواز نمی کنند
24 اسفند 1389

فرهنگ پول داشتن

مامانی ... یه دوست  دارم که باباش کمکش کرده و خونه خریده بعد از ازدواجش ... اما حالا گاهی با همسرش سر همین مساله و دنگ خونه کش و قوس دارن خب اینطوری آدما خیلی عذاب می کشن دیروز با خودم فکر کردم ما که این همه داریم سعی می کنیم در حد توانمون یه آینده مالی نسبتا خوبی برات فراهم کنیم ... فرهنگ استفاده از اون پول رو هم باید یادت بدیم یعنی اول باید فکر کنیم ببینیم چی درسته ... بعد اونوبهت یاد بدیم ۱- فرهنگ حفظ دارایی ۲- فرهنگ نحوه خرج کردن دارایی ۳- فرهنگ شراکت در دارایی با دیگران ( همسر یا غیر از اون )‌ پی نوشت : یادت باشه بزرگ شدی یا ماچ از این مادرت که این همه از مغزش برای رشد شخصیتت استفاده می کنه ... بکنی عاشقتم قشنگ م...
24 اسفند 1389