متنی که برای شرکت در مسابقه فرستادم
خودش اومد . شوخی که ندارم باهات، فکر نمی کردم اینطوری پیداش کنم، فکر نمی کردم اینطوری صاف بیاد و بشینه تو دلم ... همونجایی که واسه تو می طپید ... نه که فکر کنی فقط من این حس رو داشتما ... بابایی هم همین حس رو داشت تو که خواستی به دنیا بیای ... بابایی گفت پارمیدا چطوره؟... منم بدم نیومد .. اما اسمت برام خیلی مهم بود ، تصمیم گرفتم بیشتر برای پیدا کردن یه اسم خوب بگردم، شب و روز شده بود کارم همین ... به معنی اش ، تلفضش ، تعدادش تو خانواده ، تعدادش تو کشور ، اصلیتش و .. دقت می کردم .. حتی تمام اسم ها رو می شکوندم که بفهمم اگه به پست همچین آدمایی خوردیم ، با لفظ ناجوری صدات نکنن ، پنجاه شصت تایی اسم ردیف کرده بودم و ...خلاصه سرمون گرم بود .. اما یه روز شنیدمش .. " هلیا " صاف اومد و نشست تو قلبم .. همونجایی که قلب تو هم بود ... نه اینکه فکر کنی فقط من این حس رو داشتما ... نه ... بابایی هم همین حس رو داشت ... تعدادش تو کشور شد آخرین اولویت ... لفظش خیلی دلنشین بود .. اصلیتش همه جوره جور بود ... حتی اگه اسمت رو میشکوندن .. می شدی یه چیز خوشبو .. درست مثل " هل " ... معنی اش که دیگه محشر بود : دختر آفتاب ... شکوفه درخت هلو ... گلی که از دل گل دیگه می شکفه ... بعدها فهمیدم آفتاب و نور... جزء لاینفک اکثریت اسمهایی بوده که برات انتخاب کرده بودیم .. اما این انتخاب ما نبود .. اسمت برای ما ... یه الهام بود ... یعنی اگه حتی معنی اش به این خوبی نبود .. اگه لفظش قشنگ نبود ..اگه ..اگه ... حتی اگه اسمتو این نمی ذاشتیم نمی تونستیم منکر بشیم که این اسم متعلق به توست ... و همینه که الان اسم تو "هلیا "ست آبنبات من ! ...