تو رو از آبنبات ساختن

فرهنگ لغت هلیا

نـــــــــــــــــــــــــ َ : باز شد نــــــــــــــــــــــــــــ : بسته شد نـــــــــــــــــــــــــــ َ ؤ : میو ( صدای گربه ) نـــــــــــــــــا : دالی نــــــــــــــــــــــــ َ‌: رفت و..........
26 فروردين 1390

سلام نی نی

سلاااااااااااااام هلیا جیغ جیغووووووووو   دماری از روزگار من در آوردی که بیا و بببببببببین ... البته احتمالا خودتم همین نظر رو در مورد من داری ... غذا رو که فراموش کن ... یه روز همین مادر محترمت ... جنابعالی رو برد فضای سبز مهد کودک ... یه ساعت رو دستش نگه داشت ... تا سهمیه سوپتو خوردی .. آآآآآآآااااای خوشحال شدم که بیاو ببین .. انگار که بلیطم برنده شده باشه .. چند ساعت بعد : رو دل کرده بودی ... همه رو بالا آوردی ..( گلاب به روی حضار محترم )‌   تو مسیر ... سوار دو تا ماشین می شیم ... راننده ات عوض می شه ... آآآآآآآی گریه می کنی ... خب آخه مادر جان ... تاکسی مرسی هم اگه بود ... راننده اش عوض می شد .. جنبه نداری ...
24 فروردين 1390

بدون عنوان

آ ب رو به زحمت می گی کلکسیونی از انواع گاز رو روی بازو ... صورت .. و بدنم دارم دیشب برات یه مسواک خریدم .. بابا هم امروز برای اولین بار برات مسواک زد راه می ری .. می افتی.. بلند میشی ... راه می ری ... می افتی ... بلند میشی ...   به هر جا که می خوری ... دردت می گیره .. گریه نمی کنی ... ده می کنیش هنوزم عاشقتم دیشب تا صبح نخوابیدم .. استرس شنبه رو دارم .. خدا کنه برات سخت نباشه ... قراره بری مهد سه ساعت بمونی حتی واکسنت رو هم نزدم دیروز بردیمت پارک ... تو سرسره گذاشتیمت ... از خوشحالی جیغ هایی می کشیدی که مطابق جیغ همه بچه های توی پارک بود .. نرگس رو چهارشنبه باهات فرستادم تو کلاس پنج شنبه در آوردمش از کیف که ب...
19 فروردين 1390

اولین روز رسمی مهد رفتنت

  دیشب لباس های مهد رفتن رو تنت کردم و با همونا خوابیدی .. صبح تو خواب بغلت کردم و با سرویس رفتیم .. سر پارک وی بیداری شدی و تا ظهر پوست منو کندی بس که ول خوردی .. 60 بار یه چیزی حدود 15 تا پله رو رفتیم بالا اومدیم پایین ... یه اتاق شیر داریم تو تنها بچه ای هستی که بدون مادرش گوله می کنه و می دوه بیرون ..اوائل نمی فهمیدم کجا می ری بعد فهمیدم که می خوای پله ها رو بالا پایین کنی ... بعد 60 بار دیگه من نتونستم از کمر درد ادامه بدم وگرنه ماشالا تو مثل اینکه می خواستی حالا حالا ها بری .. ساعت ده رفتی تو اتاق ... طبق گزارشات بیست دقیقه بازی کردی ... و بعد ده دقیقه ای هم در فراغ من گریسته بودی ... ولی تا صدای گریه ...
17 فروردين 1390

تولدت مبارک عزیزم

اولین سالگرد تولدت ساعت نه و نیم صبح بلند شدی ...   از ساعت هشت شروع کردم به چیدن لباسهات روی مبل ها ... امروز من و بابا مرخصی گرفتیم تا با اختصاص یه روزمون بهت برات جشن گرفته باشیم ... حالا فکر می کنم چه خانواده خوبی هستیما ... آخه یه بچه تو سن تو ... علاوه بر کل دنیا ... تنها چیزی که می خواد پدر و مادرشه ... خلاصه که بابا شد طراح مد ... اومد از بین لباسهات دو تا رو انتخاب کرد که باهاش عکس بندازی ... قراره بریم آتلیه ...   بیدار که شدی بابا گفت لباسشو بپوش که بریم /// گفتم چی فکر کردی که این حرفو زدی ؟ باید صبحانه بخوره ... پیف بکنه ... شیر بخوره .. آب بخوره ... بازی کنه ... بعد خلاصه ک...
17 فروردين 1390

روزهای دید و بازدید

سلام آبنبات من این روزا گاه گاهی می ریم مهمونی ... تو خیلی اجتماعی تر شدی ... بازی با بچه ها رو خیلی دوس داری ... اصلا بجه ها رو دوس داری ... خیلی راحتتر بغل دیگران می ری ... تو خونه هاشون یا بیرون خیلی بیشتر می خندی ... تو خونه هم شیطونتر شدی دونات خیلی دوس داری ...دونات همون پیراشکی هست که تمیز ه تا ده قدم هم می ری یه شب بردیمت دکتر ... کمی بیرون روی داشتی و سرما خوردگی جزیی داشتی ... چیزیت نبود .. اما من تشخیص رو می ذارم به عهده پزشک ... برای همین تا جیزی می شی می برمت دکتر ... ولی تا دکتره بهت دست زد بیمارستان رو گذاشتی روی سرت ... کاری کردی که دکتر کفت : یه سال دیگه مرخصی بگیر بشین خونه ... خانوم این بچه شما بعید می دونم مهد ...
11 فروردين 1390

اضطراب جدایی

دخترک قشنگم ! سلام ایشالا وقتی مامان شدی ، می فهمی که یه چیزی تو بجه ها وجود داره به اسم "‌اضطراب جدایی " روانشناس ها براش سن قائل هستند ... و می گن تو دوسالگی این وابستگی به مادر و این ترس از جدایی جای خودشو به روابط اجتماعی می ده اما آرایشگر دم خونمون ، که اتفاقا موهامو خیلی خوب کوتاه کرده .. و منو یاد شالیزارهای شمال می ندازه ... معتقده که این وابستگی در بچه ها هیچ وقت از بین نمی ره ... اولش فکر کردم که حرف حساب می زنه ... اما وقتی نمونه کارشو دیدم ... بی خیال شدم اما بیچاره پر بیراه هم نمی گه ... چون منم هنوز می ترسم که مبادا مادرم رو از دست بدم .. . . . هلیا جونم ! راستش امشب نیاز داشتم باهات حرف بزنم چیزی ...
3 فروردين 1390

بدون عنوان

ای هلیای قشنگتر از مامانش .. سلام امروز بعد از مدتها لباس کم تنت کردم ... کلاه بافتنی ات که دیگه کم کم داره گره گره می شه رو هم سرت نکردم .. هوا خوب بود تا شب ۴ باری رفتیم بیرون دفعه اول با کالسکه دفعه دوم تو بلغم ... از فلکه سوم .. تا اول پیاده رفتم . دفعه سوم تو بغل بابا از سوم تا دوم  و توی پاساژ پاسارگاد .. دفعه چهارم ؟ روتو کم کن دیگه ... عجب آدمی هستی ... کتفم داره می افته ... سه تا از مهره های کمرم افتاد تو پیاده رو ... مردم دولا شدن دادن بهم ... یه بار هم دستم افتاد .. یه آقاهه بهم داد ... شانس آوردم که گم نشد سال تحویل شد مادر جان ... در حالی که همگی در خواب ناز به سر می بردیم .. و اینطوری بیشتر بهمون خوش گ...
1 فروردين 1390